آقای برهانی   2013-12-13 11:48:17

کافه دیوار نداشت. در نداشت. پنجره نداشت. گارسون نداشت. یک میز داشت، فقط، گرد و کوچک، با دو صندلی، روبه‌روی ِ هم، وسط ِ خیابان، خیابان ِ فلسطین، تقاطع ِ انقلاب. میز میان ِ خیابان ِ انقلاب بود، میان ِ خیابان ِ فلسطین بود. در خیابان‌ها ماشین نبود. نه در خیابان ِ فلسطین، نه در خیابان ِ انقلاب. و آدم‌ها هم نبودند، در هیچکدام. آقای برهانی رو به شمال نشسته بود، به سمتی که به کوه منتهی می‌شد، و خانم ِ برهانی، رو به جنوب، به سمتی که به کاخ منتهی می‌شد. آقای برهانی گفت: - وقتی دو تا خیابون از هم رد می‌شن، نقطه‌ای که همدیگرو قطع می‌کنن مال ِ کدومشونه؟ اسمش چی می‌شه؟ خانم برهانی موهای ِ تابدار ِ گندم‌گونش را دور انگشت ِ سبابه‌اش حلقه می‌کرد. گفت: - مال ِ هیچکدومشون. مال ِ خودشه. آقای برهانی گفت: - اینجا نه خیابون ِ فلسطینه، نه خیابون انقلاب. اینجا هیچ‌جا نیست. نه؟ خانم برهانی گفت: - یه چیزی بخوریم؟ آقای برهانی خندید. گفت: - دوست نداری بحث کنیم؟ خانم برهانی خندید. سکوت کرد و خندید. گفت: - تو چی می‌خوری؟ آقای برهانی– انگار فهرست ِ نوشیدنی‌ها را دنبال کند - سبابه‌اش را روی ِ سن‌خط‌های ِ چوب ِ میز پایین آورد. گفت: - مه مه در لیوان ِ آقای برهانی جوشید. و بالا آمد. شعله‌های ِ مه بر سطح ِ لیوان آقای ِ برهانی می‌رقصیدند. خانم برهانی نیز سن‌خط‌های ِ چوب را دنبال می‌کرد. اوم ‌اوم می‌کرد. سپس به آقای برهانی نگاه کرد. و گفت: - منم بارون! بر لیوان ِ خانم ِ برهانی ابر ِ کوچکی پدید آمد. قدر ِ سطح ِ لیوان. پایین‌تر از سینه‌های ِ خانم برهانی. صاعقه زد. از ابر ِ کوچک. و بارید. در لیوان. و لیوان پر شد. آقای برهانی گفت: - یه چی بگم؟ خانم برهانی لبش را به لیوان می‌مالید. گفت: - بگو خب آقای برهانی گفت: - اگه بخوای یه جنگلو نقاشی کنی با چی شروع می‌کنی؟ خانم برهانی جرعه‌ای را که در گلو نگه داشته بود قورت داد. گفت: - با یه روباه آقای برهانی گفت: - روباهه رو با چی شروع می‌کنی؟ خانم برهانی مکث کرد. چشمک زد. خندید. آقای برهانی با قاشق مه را از سر ِ لیوان بر می‌داشت و به دهان می‌گذاشت. خندید. گفت: - نه که آخه. دارم جدی می‌پرسم. خانم برهانی شیطنت می‌کرد. دم را دمب می‌گفت: - با دمب. و اول را ابّل گفت. گفت: - ابل دمب‌شو می‌کشم آقای برهانی باز مه به دهان گذاشت. سبیلش را که مه توش سرگردان بود به لب گرفت و مکید. گفت: - دمب‌شو با چی شروع می‌کنی؟ خانم برهانی گفت: - همون اول دستتو خوندم که. با نقطه شروع می‌کنیم. اینو می‌خواستی بگی؟ آقای برهانی گفت: - آره. با نقطه هم تموم می‌شه. خب. اگه دو تا نقطه بذاریم تو یه کاغذ کی می‌فهمه چی کشیدیم؟ خانم برهانی گفت: - چه احتیاجیه دیگرون بفهمن آخه؟ نفهمن خب. خود ِ آدم که می‌دونه! و زود گفت: - عاشقتما آقای برهانی گفت: - جانِ دلمی و چشمانش خیس شد. به خانم برهانی خیره شد. گفت: - می‌فهمی پکر می‌شم. برا این می‌گی عاشقمی خانم برهانی گفت: - چه با اشتهام مه می‌خوره. تارف نکنیا! آقای برهانی گفت: - گرمه. آدم دم می‌کنه. مه خوبه خنک باشه. می‌خوری؟ خانم برهانی چشم ریز کرد. به دور نگاه می‌کرد. آقای برهانی برگشت و خط نگاه خانم برهانی را دنبال کرد. خانم برهانی گفت: - اون مصدق نیست داره میاد؟ مصدق بود. محمد مصدق ِ نخست‌وزیر. رنگش رنگ ِ زرد ِ عکس‌های ِ قدیمی بود. زرد و کهنه و بور و نم‌کشیده. عصا به دست داشت. عبا به دوش داشت. و خموده پیش می‌آمد. پیش که می‌آمد آسفالت زیر پاش خاک می‌شد. آقای برهانی گفت: - بیشتر بهش میاد که بره. چرا گفتی داره میاد؟ خانم برهانی گفت: - واسه اینکه داره میاد سمت ِ ما. اگه از ما دور می‌شد می‌گفتم داره میره. اما این که نمی‌ره. مصدق نزدیک شده بود. می‌رسید. و رسید. کنار میز ایستاد. دست روی ِ شانه‌ی ِ آقای برهانی گذاشت. گفت: - چطورید بابا؟ آقای ِ برهانی گفت: - سلام استاد خانم برهانی از دستپاچگی آقای برهانی خندید. گفت: - سلام آقای مصدق! مصدق گفت: - سلام دخترم آقای برهانی گفت: - کاش نمی‌رفتید آقای مصدق مصدق سکوت کرد. به کوه نگاه کرد، که در شمال بود. زیر برف. گفت: - به کاخ نگاه کردن اسم این خیابونو گذاشتن کاخ. اگه به کوه نگاه می‌کردن بهش می‌گفتن خیابون ِ کوه. نه جوون؟ آقای برهانی بلند شده بود. لیوان ِ مه در دستش بود. مه در لیوانش شعله‌شعله می‌شد. از شعله‌های ِ مه، آقایِ برهانی که تکان می‌خورد، یک چندی‌شان در هوا حل می‌شدند. آقای برهانی به کوه نگاه می‌کرد، به خطِ نگاه ِ خیره‌ی ِ مصدق. گفت: - فرقی نمی‌کرد آقای مصدق! مصدق گفت: - چطور فرقی نمی‌کرد؟ اگه اسمش کوه بود کسی عوضش نمی‌کرد خانم برهانی گفت: - چرا نمی‌شینید آقای مصدق؟ مصدق گفت: - مگه وایسادم دخترم؟ و برگشت سمت ِ جنوب. عصاش را سوی ِ درختی که نبش خیابان فلسطین بود گرفت: - تنه‌ی ِ اون درختو می‌بینین به قاعده‌ی ِ یه بشقاب رفته تو؟ سربازای ِ نصیری ِ تخم ِ حروم زدنش. کی باورش می‌شه جای سرنیزه‌س؟ گفت و سرپایین انداخت و گفت: - زخم ِ آدمم همراش بزرگ میشه و منتظر جواب نشد. سر پایین انداخت و رفت، رو به جنوب، سمت ِ کاخ. خیابان ِ فلسطین – پشت ِ پای مصدق – آسفالت می‌شد و رنگ ِِِ زرد ِ عکس‌های قدیمی را می‌گرفت. مصدق گردن خم کرده بود و پشت به آقا و خانم برهانی، عصازنان، دور می‌شد. آقای برهانی گفت: - این همون عکسه‌س! خانم برهانی گفت: - آره. اما اینجا که می‌ره خیابون فلسطین نیست. احمدآباده آقای برهانی دست دراز کرد رو به جنوب و مصدق را و خیابان ِ فلسطین را که عکس شده بود، به دست گرفت و توی جیبش گذاشت. رنگ به خیابان برگشت. سبز به برگ‌ها و خاکستری ِ داغ به آسفالت. آسمان آبی شد. گفت: - نباید تو دیروز بمونیم. قشنگی ِ دیروز غم‌انگیزه خانم برهانی نشست. بر صندلی ِ آقای برهانی. لیوان ِ بارانش را برداشت و نوشید. آقای برهانی هم می‌نشست که باد در گرفت. باد برگ آورد. و شدت گرفت. خاک و غبار را از سر چنارها بلند کرد و پیچید به موهای آقای برهانی. پیچید به شال خانم برهانی. و چرخ زد. دور میز. دور ِ آقا و خانم برهانی. گردباد شد. و شال خانم برهانی را بلند کرد. آقای برهانی دست دراز کرد آن را بگیرد. نشد. شال در چرخش ِ هوا، قاطی ِ برگ‌ها و خاک‌گرده‌ها، گره گره می‌شد. باز می‌شد و جمع می‌شد. به بالا می‌رفت. و دور می‌شد. و رفت. و دور شد. و کوچک شد. شال رفت. با باد رفت. قرار به هوا برگشت. آقای برهانی چشم از شال گرفت و نگاه به خانم برهانی کرد که صورتش را به میز چسبانده بود و سرش را توی دست‌هایش گرفته بود و گریه می‌کرد. آقای برهانی گفت: - تموم شد رفت. غصه نداره دیگه. سی‌سال گذشته. هیچکی جز ما نمونده. هر چی بخوایم همون می‌شه. گریه نکن دل ِ دورم... و پیش رفت و سر خانم برهانی را به سینه‌اش چسباند. خانم برهانی توی سینه‌ی آقای برهانی هق‌هق می‌کرد. گفت: - دلم نمی‌خواد بری... آقای برهانی گفت: - دیگه نمی‌شه رفت.

ادامه دارد...

علیرضا روشن


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات